همشهری آنلاین- پریسا نوری: از نوجوانی سودای ساختن و آباد کردن در سر داشتم؛ دورهای که مشاور فرهنگیـ هنری شهردار وقت تهران شدم گفتم: «من مدیریت پشت میزنشینی را نمیخواهم؛ دلم میخواهد کار اجرایی کنیم.» پیشنهاد ساخت سالن تئاتر شهر ۲ را مقابل تالار وحدت دادم که با مخالفت شهردار روبهرو شد. استدلال ایشان این بود که همه ظرفیتهای فرهنگی و هنری نباید در مرکز شهر باشد و به جایش پیشنهاد دادند که کشتارگاه جنوب شهر را به یک مرکز فرهنگی و هنری تبدیل کنیم.
روزی که برای بازدید از فضای کشتارگاه رفتیم، با ویرانهای پر از مار و عقرب روبهرو شدیم که وسایل کشتار دام در گوشه و کنار پراکنده بود. آنجا یک استخر مدفون یا آبانباری وجود داشت که آب با فشار خارج میشد تا خونابه هزاران رأس گاو و شتر را از کشتارگاه بشوید. حین بازدید شهردار پرسید: «به نظرتان چقدر زمان میبرد تا اینجا یک فضای فرهنگی شود؟ » گفتم: «یک ماه.» خندید و گفت: «حداقل بگویید ۳ ماه.» اما من که در ذهنم سقف آبانبار را بهعنوان سکوی تئاتر و اطرافش را ۳ ردیف صندلی تماشاگر طراحی کرده بودم تأکید کردم: «یک ماه دیگر، یعنی ۲۱ شهریور و همزمان با افتتاح جشنواره بینالمللی تئاتر عروسکی فاز اول اینجا افتتاح میشود. فاز نخست شامل ۲ سالن روباز برای نمایش فیلم و تئاتر، آمادهسازی معابر و فضاهای داخلی و جانبی برای حضور مردم و ایجاد گالری موزه هنرهای ایران و جهان و ساخت استخر بود.»
حضور روباه را به فال نیک گرفتم
در شروع کار با ۳ دسته آدم عصبانی، مواجه و حتی تهدید به مرگ شدم. یک دسته افرادی بودند که دام را برای کشتار میآوردند و هنوز امید داشتند کشتارگاه به روال سابق برگردد. دسته دوم سلاخهای قمهبهدستی بودند که فکر میکردند من باعث نابودی شغلشان شدهام و دسته سوم خیلی از مردم جنوب شهر بودند که تصور میکردند کار ما یک حرکت نمایشی است و اعتماد نداشتند.
از طرفی، متوجه شدم شهردار تحت فشار است که کار را تعطیل کند و دوباره کشتارگاه راهاندازی شود. به همین دلیل، با ۳ شیفت کار کارگران، پروژه را پیش بردیم تا خیلی زود اجرا شود. یادم است روباهی در محوطه کشتارگاه پرسه میزد و از دور ما را تماشا میکرد. آن روزها نمایشی با نام «۶ جوجه کلاغ و یک روباه» نوشته بودم؛ به همین دلیل با پسزمینههای اعتقادی که داشتم، حضور روباه را به فال نیک گرفتم. البته بعد متوجه شدم که چون سالها خونابه به کانال کهریزک ریخته شده، آن کانال پر از مار و عقرب و روباه بود و روباهها از داخل تونل کهریزک به داخل کشتارگاه میآمدند.
تابستان بود و صندل میپوشیدم. یکی از سلاخها با اینکه دشمن من بود، دلش به حالم سوخت وگفت: «مهندس اینجا صندل نپوشید، پر از عقرب است.» برای اینکه بر کار نظارت کنم، دفتر کارم را وسط کارگاه و کنار پست برق گذاشتم. خیلی وقتها هم شب در کارگاه میماندم تا مبادا کارگران کوتاهی کنند و... و. بالاخره بعد از یک ماه، دقیقاً ۲۱ شهریورماه، ساعت ۲۱، صدای موزیک در فضای فرهنگسرا پیچید و مراسم افتتاح با حضور مردم، جمعی از هنرمندان و مدیران وقت آغاز شد.
گفت قسم بخور! برایش قسم خوردم
مردم جنوب شهر اوایل کار ذهنیت خوبی درباره ما نداشتند. یک روز جوانی از پشت نردهها داد زد: «مهندس! بالاغیرتاً بگویید کی جمعش میکنید؟ » فکر کردم منظورش این است که اینجا کی افتتاح میشود. جلو رفتم و گفتم: «ساعت ۹ شب ۲۱ شهریور.» گفت: «نه. منظورم این است که این کلاهی را که میخواهید سر ما بگذارید، کی برمیدارید؟ » گفتم: «چه کلاهی؟ » گفت: «همه چیزهای خوب را در شمال شهر میسازید. اینجا هم که درست شود، میبرید بالای شهر... هر مدیری هم قول دادهکاری برایمانکند، دروغ گفته...» گفتم: «از اینجا چیزی جمع نمیشود و همهاش برای مردم اینجا میماند.» دستش را از لای میله دراز کرد و گفت: «قسم بخور! » یاعلی گفتیم و دست دادیم و برایش قسم خوردم که قصد نداریم این تشکیلات را جایی ببریم.
ورود با دمپایی ممنوع!
با توجه به شناختی که از مردم جنوب شهر پیدا کرده بودم، میدانستم باید در فرهنگسرا یک محیط امن درست کنم تا خانمها و خانوادهها به اینجا بیایند. یک روز دیدم برخی کارگران و سلاخها که حالا همگی در فرهنگسرا مشغول به کار شده بودند، میایستند و خانم هارا تماشا میکنند. همه را جمع کردم و گفتم: «اینجا برای یک کار فرهنگی درست شده؛ اگر به این فضای امن جسارت یا تعرضی کنید، چشمانتان را با چاقو درمیآورم.»
(با خنده) ادبیاتم عوض شده بود. شده بودم یک جلاد که کسی جرئت نداشت در حضورش کوچکترین خطایی کند. سیگار کشیدن و زباله انداختن در فرهنگسرا ممنوع بود. به نگهبان سپرده بودم کسی را با دمپایی به فرهنگسرا راه ندهند. یک روز که نوبت استخر آقایان بود، دیدم یک پیکان با ۱۱ سرنشین، حتی روی کاپوت و سقف هم نشسته بودند، میخواهد وارد شود. به نگهبان گفتم راهشان ندهد. پیاده شدند و با ناراحتی از پشت میلهها گفتند: «مهندس! ما میخواهیم برویم استخر... چرا راهمان نمیدهید؟ » گفتم: «برای اینکه لات هستید...» به آنها برخورد و با لحنی طلبکارانه گفتند: «ما لات نیستیم... ما ورزشکاریم.»
گفتم: «یکی از شما بیاید تا صحبت کنیم.» یکی قیصروار آمد و گفت: «بفرمایید.» گفتم: «نشستن روی کاپوت ماشین و این سر و وضع در شأن یک ورزشکار نیست. بروید کفش بپوشید و با ۲ ماشین یا پیاده بیایید. اگر برادر، شوهر یا پدر خانمهایی که اینجا استخر میآیند شما را ببیند، دیگر جرئت نمیکنند زن و بچهشان را اینجا بفرستند و...» با هم پچپچی کردند و رفتند. کفش پوشیدند و با ۲ ماشین برگشتند. بعدها به گوشم رسید که پشت سرم گفتهاند: «این بابا از جنس خودمونه... ه. خودش لاته! » (با خنده)
شهردار گفت فعلاً بودجه نداریم
خوشبختانه از همان ابتدا استقبال از برنامهها خیلی خوب بود، اما من نگران بودم؛ چون زمستان در راه بود و ما بهجز استخر، سالن سرپوشیده نداشتیم. یک شب پاییزی که هوا سرد بود و باران میآمد از سالن روباز پخش فیلم تابش نور دیدم. فکر کردم آپاراتچی یادش رفته پروژکتور را خاموش کند. رفتم آپاراتخانه و گفتم: «چرا این وقت شب زیر باران پروژکتور روشن است؟ » آپاراتچی که لکنت زبان داشت، با دست به ردیف صندلیها اشاره کرد. دیدم در یک ردیف از صندلیها انگار چیزی زیر پتوست. آپاراتچی تعریف کرد که ۲ جوان آمده و خواهش کردهاند برایشان فیلم بگذارد و گفتهاند جایی ندارند بروند و اگر در خیابان بمانند، هزار اتفاق ممکن است برایشان بیفتد. آپاراتچی هم جواب داده: «نمیشود باران میآید.» گفتهاند: «عیب ندارد. کتمان را روی سرمان میکشیم...» رفتم جلو دیدم ۲ نوجوان در حالی که زیر کتشان رفتهاند و از سرما میلرزند فیلم چارلی چاپلین میبینند و قاهقاه میخندند.
همان شب به دفتر شهردار رفتم و ماجرا را گفتم و پایم را در یک کفش کردم که باید سالن سینما را مسقف کنیم. شهردار گفت: «فعلاً بودجه نداریم.» بغضم ترکید و گریه کردم. گفت: «برای سینما گریه میکنی؟» گفتم: «برای قولی که به این مردم دادم گریه میکنم...» قرار شد موقتاً با یک چادر بادی بزرگ یک سالن سرپوشیده درست کنیم تا زمستان را بگذرانیم. بودجه که تأمین شد ۳ ماهه سالنهای سرپوشیده را هم ساختیم.
خوشحالم که به قولم عمل کردم
ساخت فرهنگسرا یک انقلاب فرهنگی در جنوب شهر بود و رخدادهای بزرگ و کمنظیر فرهنگی و اجتماعی و هنری را به دنبال داشت. من خیلی خوشحالم که به قولی که به مردم جنوب شهر داده بودم عمل کردم. اما متأسفانه در آن سالها از خانواده خودم غافل ماندم. در روزهای شکلگیری فرهنگسرا دخترم «آیرین» ۵ ساله بود و خانمم پا به ماه. وقتی پسرم «آران» به دنیا آمد اوج کارم بود. فقط توانستم نیم ساعت پیش خانمم باشم. آن وقتها صبح که از خانه میرفتم بچههایم خواب بودند و نیمهشب که بر میگشتم هم خواب بودند و مرا نمیدیدند. خانهمان خیابان فاطمی بود و بچهها و خانمم گاهی برای دیدنم به فرهنگسرا میآمدند. البته حالا خانوادهام مرا بخشیدهاند ولی آن موقع خیلی از آنها غافل بودم. یادم است پسرم که به دنیا آمد به قدری شیفته فرهنگسرای بهمن بودم که به خانمم گفتم اسمش را بگذاریم بهمن. خانمی که آنقدر متین و صبور بود جیغش بلند شد که همین یک «بهمن» (منظورش فرهنگسرای بهمن بود) برایمان بس است.
چند خاطره از فرهنگسرا
از دوره مدیریت فرهنگسرا خاطرات بسیاری دارم. یادم است اوایل کارگران میگفتند: «مردم قالبهای صابون سرویسهای بهداشتی را میبرند.» گفتم: «اشکالی ندارد. حتماً برای شستوشو میبرند... آنقدر صابون بگذارید تا دیگر نبرند.»
یکبار هم چند خانم آمدند و گفتند چون بچه دارند، نمیتوانند از برنامههای فرهنگسرا استفاده کنند؛ چون در نبودشان کسی نیست از بچه نگهداری کند و...» همین موضوع باعث شد که مهدکودک ساعتی فرهنگسرا را دایر کنیم. یکبار خانم معلولی آمد و گفت: «دوست دارم شنا یاد بگیرم، اما پول ندارم، یک پا هم ندارم و باید بیشتر بیایم تمرین کنم.» گفتم کارت رایگان برایش صادر کنند و شرط گذاشتم ۳ ماهه شنا یاد بگیرد. بعد از چند ماه، وقتی در مراسمی جوایز برگزیدگان مسابقات شنا را میدادم، دیدم آن خانم نفر اول شده است. خاطره دیگری که دارم این است که یک روز برایکاری به ایرانخودرو رفته بودم، کارگران وقتی فهمیدند مدیر فرهنگسرا هستم دورم جمع شدند و گفتند: «تعدادی از ما اهل خانیآباد هستیم و تعدادی اهل نازیآباد. اما زمانی که به خانه میرویم نازیآبادیها در خانیآباد پیاده میشوند و خانیآبادیها در نازیآباد.»
علت را پرسیدم گفتند: «به دلیل موسیقیهای سنتی ایرانی که در فرهنگسرا پخش میشود. ما احساس آرامش میکنیم و خستگی از تنمان بیرون میرود. به همین دلیل راهمان را طوری انتخاب میکنیم که از فرهنگسرا بگذرد.»
نظر شما